معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 149060
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

وسط بازار ایستاده بود و داشت گریه می کرد.

  

 به طرفش رفتم و پرسیدم: پسرم چی شده؟

  

 نگاهی به من انداخت و گفت: «بابام گم شده»

  

با تعجب گفتم: بابات گم شده؟

  

 گفت: «آره داشتیم با هم می رفتیم و دست هم را گرفته بودیم،

  

 سر راه از یک فروشگاه اسباب بازی رد شدیم،

  

 ماشین ها و اسباب بازیهای خیلی قشنگی داشت،

  

چند لحظه ایستاد تا آنها را نگاه کنم،

  

بعدش هم دیدم آن طرف یک شیرینی فروشی است،

  

رفتم تو تا چند تا شیرینی انتخاب کنم تا بابام برام بخره،

  

اما وقتی از شیرینی فروشی بیرون اومدم،

  

دیدم بابام نیست و گم شده.»

  

کمکش کردم تا پدرش را پیدا کرد.

  

حالا این شده حکایت ما،

  

انبیا و اولیا پدران خلق‌اند و دست افراد را می گیرند تا آنان را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند،

  

اما اغلب، جلب سرگرمی ها و اسباب بازی های دنیا می شویم و  دست پدر را رها کرده و در بازار گم می شویم.

  

آن وقت فکر می کنیم که اماممان گم شده و نیست؛

  

در حالی که امام زمان علیه السلام  گم و غایب نشده اند،

  

 بلکه این ما هستیم که گم و غافل گشته ایم.

  

تنظیم: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری

 


دسته ها : داستان کوتاه
پنج شنبه 1388/11/1 17:49
X